نفسمون❤سایمان❤جوننفسمون❤سایمان❤جون، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 22 روز سن داره
مامان مهسامامان مهسا، تا این لحظه: 36 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره
بابا وحیدبابا وحید، تا این لحظه: 40 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره
پیوند عشق من و همسریپیوند عشق من و همسری، تا این لحظه: 16 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

◕‿◕نازلی بالام سایمان◕‿◕

روز پدر...

    پدر مهربانم ای كاش توان آن را داشتم كه از عرش تا فرش را برایت گلباران كنم و بر دستان پر از مهر و عاطفه ات كه مظهر عشق و ایثار است بوسه زنم تو در تمام طول سالهای عمرم و حتی در نبود مادرم، همچون خورشیدی بر زندگیم تابیدی. روز پدر را با سبدی از گلهای یاس و نرگس تبریك می گویم. پدر عزیزم روزت مبارک   همسر عزیزم ای تمام زندگی و هستی ام، عشق را با تو تجربه كردم و بدان مروارید زیبای عشقت همیشه در صدف سرخ قلبم جای دارد. بهترینم، به پای همه خوبیهایت برایت خوب بودن، خوب ماندن و خوب دیدن را آرزو می كنم. روز مرد را به تو عزیزترینم تبریك می گویم. همسر گلم روزت مبارک ...
23 ارديبهشت 1393

تولد بابایی

                   قند عسل مامانی دیروز تولد بابایی بود که 3 تایی یه جشن کوچولو گرفتیم...                   برای عشقم ، همسفر زندگیم ، دلیل زنده بودنم ، همسرم   همسفر زندگییم ، وجود نازنین تو بهانه ی زیستن است ........ تو زیبا ترین حضور عاشقانه در زندگی من هستی ........ عاشقانه و بی نهایت دوستت دارم بیش از آن چه که فکرش را بکنی ........ همسر خوبم، به ذهنم سپرده ام که غیر از تو به کسی فکر نکند ........ و...
18 ارديبهشت 1393

22 ماهگی

ماهگی نازنین پسملی قند عسلم...تمام زندگیم...سایمانم... امروز بیست و دو ماه تمام است که دارمت... همه ی هستی من...من در تو گم شده ام...من بی تو یعنی هیچ... تمام این روزها که با تو گذشت... یکتا بود...عجیب بود و شیرین نگاهم میکنی و مرا جذب خودت میکنی و لبخند میزنی دلفریبم میکنی... من دیوانه ات شده ام... دیگر من، من نیستم...منی دیگر شده ام...که تنها هیچم و با تو همه چیز... بمان با من مادر...بمان و بخند برایم...بمان و بخند و در آغوشم آرام بگیر که آرام گرفتنت بعد از آن بغض های کودکانه مادریَم را کامل میکند... من با تو طعم زندگی را چشیدم...من با تو بودن را فهمیدم پسملم تو را سپاس که کامل...
17 ارديبهشت 1393

پسمله مریض من...

نفسم...سایمان نازم...پنجشنبه صبح که از خواب بلند شدی دیدم صورتت پر از دون دونای قرمزه بدنت رو نگاه کردم دیدم همه جات دون دونیه خدا روشکر اون روز صبح بابایی خونه بود زود بلند شدیم و بردیمت دکتر تا دکتر دیدت گفت از چیزی حساسیت گرفته پرسید تازگی دارویی چیزی بهش ندادین...هفته گذشته که سرما خورده بودی دکتر واست شربت سفیکسیم نوشته بود اون بهت حساسیت داده بود...برات آمپول نوشت بردیم زدیم که تاشب اون روز خوب بودی...دوباره دیروز صبح که از خواب بیدار شدی دیدم دوباره دون دونا برگشتن و ابن دفعه دست و پاتم ورم کرده بود و همش گریه میکردی دوباره بردیمت یه دکتر دیگه اونم گفت از شربت حساسیت گرفتی 3 تا همزمان آمپول بهت نوشت و گفت تا نیم ساعت باید کم...
13 ارديبهشت 1393
1